"قدرت اندیشه"(مشاوره تلفنی09226380616)
"قدرت اندیشه"
پیرمردی، تنها در روستایی زندگی می کرد. اوقصد داشت مزرعه ی سیب زمینی خود را شخم بزند، اما کار بسیار سختی بود و تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان به سر می برد.
پیرمرد نامه ای به پسرش نوشت و وضعیت خود و مزرعه را برای او توضیح داد: "پسر عزیزم،من حال خوشی ندارم، چرا که امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست می داشت. من برای کار در مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل میشد و مزرعه را برای من شخم می زدی. دوستدار تو پدرت!" پس از مدتی پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد:"پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من انجا اسلحه پنهان کرده ام!"سپیده دم روز بعد، دوازده نفر از ماموران و افسران پلیس محلی نزد پیرمرد امدند و تمام مزرعه را زیر و رو کردند، بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند. پیرمرد بهت زده نامه ی دیگری برای پسرش فرستاد و اورا از انچه روی داده بود مطلع کرد و از این امر اظهار سردر گمی نمود!